موضوع
سرگذشتنامه شهید حسین قجهای
نویسنده
گل علی بابایی
سال انتشار
۱۴۰۱(چاپ چهارم)
درباره کتاب
نام کتاب: پهلوان گود گرمدشت
سرگذشتنامه شهید حسین قجهای
معرفی کتاب: زندگی¬نامۀ شهید حسین قجه¬ای، یکی از فرماندهان پرافتخار گردانِ لشکر ۲۷ محمد رسولالله(ص) بهصورت مستند تهیه و روایت همرزمان را از زندگی این شهید بازگو میکند. حسین قجهای زاده ۱۴ شهریور ۱۳۳۷ در زرینشهر اصفهان است. وی از فرماندهان لشکر در جنگ ایران و عراق بود. قجهای در سال ۱۳۵۳ از سن ۱۶سالگی وارد عرصه مبارزات سیاسی شد. او در سال ۱۳۵۶ به قم مهاجرت کرد و توسط مأموران ساواک دستگیر شد. تحصیلات مقدماتی را تا اخذ دیپلم در زادگاهش ادامه داد. سپس به خدمت سربازی اعزام شد. او از قهرمانان رشته کشتی آزاد در اوزان ۴۸ و ۵۲ کیلوگرم بود. از جمله قهرمانیهای او قهرمانی در مسابقات کشتی جوانان کشور به مدت سه سال و مسابقات کشتی آموزشگاههای استان اصفهان به مدت چهار سال است.با اوجگرفتن فعالیتهای علیه دودمان پهلوی، از اواخر دوران تحصیل وارد فعالیتهای سیاسی و مذهبی شد و تحت تعقیب ساواک قرار گرفت و در شهر قم دستگیر و پس از آزادی فعالیتهایش را در شیراز و زرینشهر تداوم بخشید. در جریان عملیات آزادسازی خرمشهر، گردان سلمان فارسی به فرماندهی حسین قجهای، موفق به دفع سومین پاتک سنگین دو تیپ زرهی و مکانیزه سپاه سوم ارتش عراق (رژیم بعث) در جاده اهواز-خرمشهر شد. در جریان این مقاومت سهروزه بیشتر نیروهای گردان و همچنین حسین قجهای شهید شدند. این واقعه در ۱۵ اردیبهشت ۱۳۶۱ رخ داد. پیکر او در گلستان شهدای زرینشهر به خاک سپرده شده است.
برشی از کتاب «پهلوان گود گرمدشت»:
احمد صادقزاده؛ دوست و بچه محل حسین قجهای میگوید: «… چند روزی از شهادت حسین گذشته بود که من و چند نفر دیگر از بچههای محل در حال چسباندن پوسترها و اعالمیه شهادت او به دیوارهای شهر بودیم. نزدیک گلزار شهدای زرّین شهر رسیدیم، در آنجا مردی تا چشمش به تصاویر حسین افتاد، بغضش ترکید و زد زیر گریه. علّت را که پرسیدیم، گفت: من برای مرگ برادرم اینقدر ناراحت نمیشدم که برای شهادت این عزیز. خاطرهای از او دارم که هر وقت به یاد میآورم، جگرم آتش میگیرد. یک شب با چند تا از دوستانم، کنار زایندهرود، بساط عیش و نوش، مسکرات و مواد مخدر راه انداخته بودیم که یکدفعه صدای پایی به گوشمان خورد و فرد سپاهیای را در تاریکی دیدیم. تا آمدیم وسایل را جمع کنیم، آن سپاهی مرا به نام صدا زد و خیلی خونسرد گفت: راحت باشید. جلوتر که آمد، دیدم حسین قجهای است. زیاد از او شنیده بودم. خیلی ترسیدم. دوستانم هم همینطور. از خجالت و ترس سرمان را پایین انداخته بودیم. ولی او برادرانه گفت که بنشینیم و به کاری که میکردیم ادامه بدهیم. مانده بودیم چه کار کنیم. آمد نشست کنارمان…»