موضوع
زندگینامه داستانی شهید حاج مهدی عراقی
نویسنده
معصومه انصاریان
سال انتشار
۱۳۹۲
معرفی کتاب
در بخشی از کتاب شکوه پایداری میخوانیم:
خوابش نمیبرد. از رختخواب بیرون آمد، چراغ راهرو را روشن کرد. درست چهار شب بود که از مهدی خبری نداشت. به خودش در آیینه نگاه کرد. زیر چشمش گود افتاده بود و چند تار موی سفید در سرش دید که تا حالا ندیده بود. بیخوابی و اضطراب، دست به دست هم داده و نزدیک بود که از پا بیندازندش. به آشپزخانه رفت، در قفسه داروها را باز کرد، دو آرامبخش قوی برداشت و خورد. بچهها خواب بودند و خانه از سر و صدایشان خالی بود. چراغ را خاموش کرد. نور ماه از لابهلای پرده توری سفید میریخت توی راهرو.
سردش شد، شعله بخاری را بالا کشید و کنار حسام، زیر پتوی کوچک او مچاله شد. نفسهای منظم بچه کمی او را آرام کرد. خواب و بیداری بچهها، حال او را عوض میکرد. بیدار که بودند و بازی و سر و صداشان خانه را پر میکرد، دلش میخواست بخوابند تا دعوایشان نکند. وقتی هم که خواب بودند، دلش میخواست بیدار شوند تا خانه اینقدر ساکت و سرد نباشد. خسته از دعوای چندشبه جسم و جانش یکی برای خواب و آن یکی برای هوشیاری و کلافه از شب که نمیرفت و جایش را به صبح نمیداد، دراز کشیده بود که کلید آرام در قفل چرخید و مهدی در آستانه در ظاهر شد.
آنقدر گیج بود که نمیدانست خواب میبیند یا بیدار است. وقتی هوای سرد به صورتش خورد، باور کرد که خدا بار دیگر مهدی را به او بازگردانده. بیدار که شد، نمیدانست چند ساعت خوابیده است. از عطر و بوی قیمه فهمید که مهدی در خانه است. خیالش راحت شد و خودش را به دست خواب سپرد. خوشحال بود که مهدی سلامت است و خوشحالتر بود که دعوا راه نینداخته و به جان شوهرش غر نزده بود. حسام را که میدید یک لحظه از پدرش جدا نمیشود، روحیه میگرفت. امیر و نادر که آمدند، عصمت دیگر نتوانست از سر و صدایشان بخوابد. خواست به آشپزخانه برود و بساط ناهار را مرتب کند که مهدی جلویش را گرفت: «ناهار امروز با من و بچهها.»