شناسه
نام: محمود
نام خانوادگی: مرادی
نام پدر: ماشاالله
نام مادر:
تاریخ تولد: ۱۳۴۴/۶/۱
محل تولد: تهران
سن: ۲۱ سال
تحصیلات:
وضعیت تاهل:
مسئولیت: کادر گردان حبیب
شغل:
تاریخ شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۲۱
محل شهادت: شلمچه
نحوۀ شهادت: کربلای ۵
مزار: تهران، بهشت زهرا(س)، قطعه۵۳ ردیف۸ شماره۱۴
زندگینامه
شهید محمود مرادی در ۱ شهریورماه سال ۱۳۴۴ در تهران دیده به جهان گشود. وی تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم ادامه داد و به عضویت بسیج درآمد.
او که با شروع جنگ به جبهه رفته بود مدتی در لشک ۱۰ خدمت کرد و سپس به لشکر ۲۷ رفت. او جزو ارکان گردان حبیب بود. سرانجام در ۲۱ دی ماه سال ۱۳۶۵ در سن ۲۱ سـالگی و در عملیات سال کربلای۵ به فیض شهادت رسید.
کتاب
نام کتاب: محبوب حبیب
درباره: شهید محمود مرادی
نویسنده: لیلا خجسته راد
برشی از کتاب:
چند ماه قبل از شهادت، پدر برای محمود یک دست کت و شلوار خریده بود. عروسی علیرضا صدوقی بود و وقت رفتن به جشن، آنها را تن کرد. چقدر هم بهش میآمد. وقتی برگشت، گفت: «همه فکر میکردن من دامادم!» این را که گفت پدر نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد.
کت و شلوار ماند تا یک روز آن را به مغازه برد. میگفت: «یک روز جوانی، وارد مغازه شد با شکل و شمایل و تیپ محمود. توی مغازه چرخید و دنبال کت و شلوار بود. ازش پرسیدم میخوای ازدواج کنی؟»
– بله حاج آقا، ولی دنبال یه کت و شلوار ارزون میگردم.
– به دست کت و شلوار دارم برات، فقط ازت میخوام توی مغازه جلوی من نپوشی. میدونم اندازه ت میشه.
– چطور حاج آقا؟ چرا این جوری؟
و در همان حال چشمش به عکس محمود، بالا سر او افتاد.
– کت و شلوار پسرته؟
– بله.
– من افتخار میکنم که کت و شلوار به شهید رو تنم کنم. چشم حاج آقا!
کت و شلوار را گرفت و رفت. پدرتوی جیبش هم مقداری پول، کادوی عروسی گذاشت. در دلش چه غوغا و بغضی بود، فقط خدا میدانست. بعدها همان جوان، هر از گاهی میآمد و سر میزد بهش. حتی یک بار پسرش را هم با خودش آورد مغازه. میگفت: «هیچ وقت اون روز رو یادم نمیره.»
عزیزه و آقاماشالا آخرین جمله محمود را هیچ وقت از یاد نبردند.
– بابا اگه شهید شدم جلوی دشمن گریه نکنید که دشمن شاد بشیم؛ که بگن الکی شهید دادیم و برای خدا نبوده.
مهدی، بعد از شهادت محمود از جبهه برگشت. عزیزه فقط شکرگزاری میکرد. کسی باورش نمیشد این کوه محکم، زنی ۳۶ ساله است. یکی از روزهای قبل شهادت محمود، مادر یکی از شهدا که تاب و توانش کم شده بود، حرفهای ناشکری میزد. پسرش وقت الله اکبر و تظاهرات قبل انقلاب، با بچههای عزیزه همراه میشد. حالا هم توی جنگ، شهید شده بود. عزیزه که بی تابیهای او را میدید، نصیحتش میکرد.
او هم در جواب میگفت: «تو نمیفهمی، تا از دست ندی، نمیفهمی!» عزیزه بهش گفت: «این جوری نگو، روح شهیدت رو آزرده نکن. اون دیگه جونش رو توی این راه داده، شکرخدا کن که راه درست رو رفته.»
بعدها که محمود شهید شد، آمده بود ببیند عزیزه چه میکند، او را دید و تعجب کرد.
– خوش به حالت که این همه آرومی.
نه دیگه، اونا جونشون رو به خاطر ما دادن. وقت رفتن هم گفتن که شما جلوی هیچ کس گریه نکنید، مبادا دشمن شاد بشه. خدا به امانت داده، وقت پس دادن باید ناراحت باشیم؟ دیگه وقتی با خدا معامله کردیم، نباید حرفشو بزنیم. خدا قبول نمیکنه اون طور. ناقابله هدیه ما. اما گریههای در خلوت و شبانههای همه شان تمام شدنی نبود. فقط خدا میدانست در دل آنها، از نبود محمود چه میگذرد. در نبود آن صورت گرد سفید با موهای خرمایی و خندههایی که پیش یک یکشان جا ماند.